معنی مسند کوچک

حل جدول

مسند کوچک

نیم‌دست

لغت نامه دهخدا

مسند

مسند. [م َ ن َ](ع اِ) جائی که بر آن می نشینند و بر آن تکیه میکنند.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء). بالش بزرگ.(ناظم الاطباء)(آنندراج)(مهذب الاسماء). پشتی.(ناظم الاطباء). تکیه بالش. تکیه گاه.(ناظم الاطباء)(آنندراج). تکیه جای.(یادداشت مرحوم دهخدا):
نهالیش در زیر دیبای زرد
پس پشت او مسندی لاجورد.
فردوسی.
مسندت من بودم از من تافتی
بر سر منبر تو مسند ساختی.
مولوی.
|| تخت سلطنت. گاه.(صحاح الفرس). اریکه. کرسی. تخت.(یادداشت مرحوم دهخدا). زیرگاه. تخت پادشاهی.(ناظم الاطباء):
ای از رخ تو یافته زیبائی اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
شهیدبلخی.
گر به هنر زیبد و به گوهر بالش
او را زیبد چهار بالش و مسند.
منوچهری.
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش مسند و اورنگ.
ناصرخسرو.
روی مشرق را بیاراید به بوقلمون سحر
تا بدان ماند که گوئی مسند داراستی.
ناصرخسرو.
این مسند جز از بهر آرایش به مآثر و معانی او ننهاده اند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی). در مسند ملک و مستقر عز خویش ممکن بنشست.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی). ابوالعباس هنوز در منصب وزارت و مسند حکم مقیم بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
آفرین بر چنین پسرکه بحق
زیور مسند پدر باشد.
مسعودسعد.
ملجاء سروران سرای تو باد
مسند سروری مکان تو باد.
مسعودسعد.
بادا به جهان مسند و گاه از تو مزین
تا زینت شاهان به جهان مسند و گاه است.
سوزنی.
محتمل مرقد تو فرقدین
متصل مسند تو شعریان.
خاقانی.
عطسه ٔ توست آفتاب دیر زی از ظل حق
مسند توست آسمان تکیه زن ای محترم.
خاقانی.
مسند پادشاهی به نفاذ اوامر و نواهی این شهریار دین دار آرایش گرفته.(المعجم چ دانشگاه ص 11). این بگفت و بر مسند قضا بازآمد.(گلستان سعدی).
- صاحب مسند، دستور. صاحب مقام و مرتبه.
- مسند آسودگان، قبر. گور.(ناظم الاطباء)(آنندراج)(برهان).
- || عالَم. دنیا.(از ناظم الاطباء)(از آنندراج)(از برهان). ملک جهان.
- مسند حکومت، جائی که حاکم بر آن تکیه کرده می نشیند.(ناظم الاطباء).
- مسند سلطان، تخت پادشاهی.(ناظم الاطباء). مسند حکومت.
- مسند عزت، سرافرازی و جلال.(ناظم الاطباء):
بر تخت شهنشاهی و بر مسند عزت
الیاس بقا باش که فردوس لقائی.
خاقانی.
- مسند وزارت، مقام وزارت. پایگاه وزارت.
|| مقام. پایگاه. پایگه. مرتبه:
مؤید نمی ماند این ملک گیتی
نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند.
سعدی.
|| دستگاه و قدرت:
یکی فرش گسترده شد در جهان
که هرگز نشانش نگردد نهان
کجا فرش را مسند و مرقد است
نشستنگه فضل بِن احمد است.
فردوسی(شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1113)
|| فرشی که در بالای اطاق می اندازند.(ناظم الاطباء). فرشی گرانبها که بالای اطاق می افکندند و شاهان و بزرگان بر آن جلوس میکردند:
مجلس به باغ باید بردن که باغ را
مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود.
منوچهری.

مسند. [م َ ن َ](ص) حرامزاده.(ناظم الاطباء)(شعوری). || تنبل و هیچکاره. || دروغگوی. لاف گوی. گزافه گوی. || بدذات و بدکردار.(از ناظم الاطباء).

مسند. [م ُ ن ِ](ع ص) آنچه سبب تکیه دادن میشود. || کسی که ایراد میکند و تقریر می نماید گواهی دیگری را.(ناظم الاطباء).

مسند. [م ُ س َن ْ ن َ](ع ص) پوشانیده شده از چادر و لباس «سَنَد».(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد). || بر یکدیگر نهاده.(یادداشت مرحوم دهخدا). || بر دیوار فروکرده.(یادداشت مرحوم دهخدا). || برافراشته شده.(یادداشت مرحوم دهخدا). || منظم:
وآن هنر بی عدد که هست بدو در
هست چنان گوهری که هست مسند.
منوچهری(دیوان ص 425).

مسند. [م ِ ن َ](ع اِ) هر چیز که بر آن تکیه کرده شود.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء). || بالش بزرگ.(دهار).

مسند. [م ُ ن َ](ع ص، اِ) روزگار.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء)(آنندراج)(مهذب الاسماء)(دهار). دهر.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). زمانه.(آنندراج). || اسنادشده.(از منتهی الارب). اسنادداده. ||(اصطلاح حدیث) در اصطلاح محدثین، حدیثی که آن را به گوینده ٔ وی برداشته باشند.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(آنندراج). حدیثی که آن را به گوینده ٔ وی اسناد دهند.(ناظم الاطباء). المسند من الحدیث ماأسند الی قائله، أی اتصل اسناده حتی اًلی النبی(ص)، و المرسل و المنقطع ما لم یتصل.(تاج العروس). ||(اصطلاح درایه) در اصطلاح درایه، مقابل مرسل است و عبارت از حدیثی است که تمامی رواه آن تا معصوم ذکر شده باشد. حدیثی است که تمامی رواه آن تا معصوم در هر طبقه مذکور و نام برده شده باشد و یکی از ایشان متروک الاسم نباشد، چه در اول سند باشد چه در آخر چه در وسط. حدیثی است که تمام روات آن بدون انقطاع تا صحابی ذکر شده و صحابی از رسول اﷲ(ص) اخذکرده باشد.(از کشاف اصطلاحات الفنون). آن است که سند او متصل باشد از راوی تا انتها. و بعضی دیگر گویندآن است که مرفوع شود تا نبی(ص).(نفائس الفنون).
- حدیث مسند، حدیثی است که متصل وبی انقطاع، واسطه ٔ یکی از دیگری تا پیغمبر(ص) روایت کرده اند.(یادداشت مرحوم دهخدا). حدیثی که اسناد آن را به گوینده داده اند، یعنی اسناد تا به او متصل است، مقابل مرسل و منقطع.(یادداشت مرحوم دهخدا). حدیث مسند خلاف مرسل است و آن حدیثی است که اسناد او به رسول اﷲ(ص) متصل است و آن سه قسم است: متواتر، مشهور و آحاد.(از تعریفات جرجانی ص 143):
چون نسیم از سر زبان دارد
فقه و تفسیر و مسند و اخبار.
فرخی.
مؤدب شوم یا فقیه محدث
کاحادیث مسند کنم استماعی.
خاقانی.
|| نام برخی کتب در حدیث، مانند مسند احمدبن حنبل.(یادداشت مرحوم دهخدا). کتابی که مرتب بر اسماء صحابه باشد، مقابل مصنف که مرتب است بر ابواب فقه. || آنچه سبب تکیه دادن میشود.(از منتهی الارب)(ناظم الاطباء). چیزی که به آن تکیه داده باشند چیزی را و چیزی که پشت به آن داده شود. || کسی که به آن پناه برده شود.(آنندراج):
مبدع است و تابع استاد نی
مُسند جمله ورا اسناد نی.
مولوی.
قوتی و راحتی و مسندی
در میان جان فتادش زآن نَدی.
مولوی.
|| پسرخوانده.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء)(آنندراج). سنید. دعی ّ.(یادداشت مرحوم دهخدا). || حرام زاده. ظاهراً کلمه ٔ «سند» را به اشتباه مسند خوانده اند. ||(اصطلاح نحو) در اصطلاح نحویان، خبر را گویند. فعل نیز مسند میشود، چنانکه در «ضرب زید» ضرب مسند است و زید مسندالیه.(آنندراج). یکی ازارکان اصلی جمله است و آن کلمه ای است که مفهوم آن را به مسندالیه نسبت داده باشند. مثلاً در جمله ٔ «هوا روشن است « »روشن » مسند است. خبر(مقابل مبتدا). مقابل مسندالیه.(یادداشت مرحوم دهخدا). مسندٌبه.(از اصول النحو شهابی ص 54). و رجوع به مسندبه شود. ||(اصطلاح منطق) در اصطلاح منطق، منسوب محمول، مقابل مسندالیه. || حروف مسند یا آلفابیطوس: ا ب ت ث ج ح خ د ذ ر ز س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک ل م ن و هَ ی.(الفهرست ابن الندیم ص 55 از یادداشت مرحوم دهخدا). || خطی است مر حِمْیَر را.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). خطی است که بوسیله ٔ بنوحمیر استعمال شده است و مخالف خط ما است: «رأیت مکتوباً بالمسند» که منظور خط حمیری است.(از اقرب الموارد). خط کتیبه های مَعینی و سبائی و حمیری.(یادداشت مرحوم دهخدا). خط حمیری است و آن غیر خط عرب است، به روزگاری که حمیریان سلطنت و ملک داشته اند بدان مینوشته اند.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- خط مسند، خط حمیری.(یادداشت مرحوم دهخدا).
|| بالش بزرگ. مُسنده. || سدره.(مهذب الاسماء).

فرهنگ معین

مسند

تکیه گاه، بالش بزرگ، مقام، مرتبه، فرشی گرانبها که بالای اطاق می افکندند و بزرگان بر آن جلوس می کردند. [خوانش: (مَ نَ) [ع.] (اِ.)]

نسبت داده شده، چیزی که به آن تکیه شود، یکی از ارکان اصلی جمله. [خوانش: (مَ نَ) [ع.] (اِمف.)]

فرهنگ عمید

مسند

اسناد داده‌شده، نسبت‌داده‌شده،
(ادبی) = گزاره
حدیثی که به گویندۀ آن اسناد شود،

فارسی به انگلیسی

مسند

Bench, Office, Seat

فارسی به عربی

مسند

مقعد

فرهنگ فارسی آزاد

مسند

مَسنَد، مِسنَد، آنچه بر آن تکیه زنند، تکیه گاه، مُتَکّا یا مخذّه ای که بر آن نشینند و یا تکیه زنند، مجازاً مقام و مرتبه و منزلت (که بسا مردم بدان تکیه زنند)، ایضاً به معنای تشبیهی در ترکیب با الفاظ دیگر آمده است (جمع: مَسانِد)،

مُسنَد، نسبت داده شده، اِسناد کرده شده، مورد اعتماد قرار داده شده، بالا رفته (بر کوه)، بالا برده شده (بر کوه)، کوشش و جهد شده، وکالت داده شده، روزگار و دهر (جمع: مَسانِد، مَسانِید)،

عربی به فارسی

مسند

متکا , نازبالش , کوسن , مخده , زیرسازی , وسیله ای که شبیه تشک باشد , با کوسن وبالش نرم مزین کردن , لا یه گذاشتن , چنبره

معادل ابجد

مسند کوچک

203

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری